چون که من اینجا بودم.

روزهایی که نوشتم.

چون که من اینجا بودم.

روزهایی که نوشتم.

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

برای اینکه تو دوست من نخواهی بود

تو یا معشوقه‌ی من خواهی بود و یا هیچ چیز نخواهی بود.

من و تو نمی‌توانیم دوست باشیم.ما متفاوتیم.آنقدر متفاوت که چیزی جز عشق نمی‌تواند ما را کنار هم‌دیگر نگاه دارد.

پس یا من را دوست بدار تا روزی که هنوز عشقی هست.

و یا من را نبین.

برای اینکه من رازدارم

امروز رازی به من گفته شد.رازی که سال­ها از آن گذشته بود و رازی که دیگر مثل قبل گرم نبود.

سوزان نبود.

زننده نبود.

اما هنوز هم رازی­ست که باید مخفی شود.به خوبی و با دقت.تنها میان آدم­های مورد اعتماد.

متاسفانه شما میان آن­ها نیستید و هرگز این راز را نخواهید فهمید.

برای اینکه تنهایی را دوست دارم

تنهایی را دوست دارم.در حقیقت عاشق تنهایی هستم و شاید حتی به آن معتادم.

باید درک‌ کنی این تنها نبودن چه صدماتی به‌ من می‌زند.دست کم‌ تو باید درک کنی.

برای اینکه من قدردانم

”‏من بدون کسی که داستان‌هام رو بخونه مثل یه دونه شن تو بادم.“

این را به کسی گفتم و از اعماق وجودم به آن باور دارم.

من بابت تک تک ثانیه‌هایی که برای خواندن داستان‌هایم صرف شده ممنونم.کاش بدانید با وقتتان جان دختری در این گوشه‌ی خاکستری دنیا را نجات داده‌اید.

برای اینکه من گم شده‌ام

برای اینکه در اینجا گم شده ام.به انتظارت نشسته‌ام تا پیدایم کنی.به انتظار تویی نشسته‌ام که هنوز می‌توانی مرا ببینی.در گوشه‌ای از این دنیای خاکستری و بی‌رنگ که به رنگی ناشناخته، به رنگ خودم، می‌درخشم.

برای این که دنیا زیادی خسته کننده است

من می نویسم تا فراموش کنم دنیای اطرافمان چه جای بی رنگی ست.من برای تو می نویسم.برای دنیایمان می نویسم.

و برای رنگ هایمان می نویسم.

برای اینکه من جزو این‌ها نیستم

دوست دارم در جمع باشم.دوست دارم در تمام این جمع‌ها باشم.دوست دارم که دوست‌هایی داشته باشم و تنها نباشم.

تلاش می کنم.تلاش می کنم و باز هم تلاش می کنم.

در نهایت روزی موفق خواهم شد.روزی مثل این‌ها می شوم و در آن روز من تنها کسی خواهم بود که می‌دانم رنگم اینجا ناشناخته‌ست.

برای اینکه به خاطر بسپاری ام

چون همیشه نگران فراموش شدنم.

من بقیه رو فراموش نمی کنم.هرگز کسی رو فراموش نکردم.چهره شون از خاطرم پاک میشه ولی خودشون همیشه در من می مونند.بدون چهره ای که موقع فکر کردن بهشون به خاطر بیارم.

نمی دونم من برای بقیه چی هستم.آیا غبار بی چهره ای از کسی هستم که روزی اونجا بود؟

و یا شاید هیچ چیزی نباشم.که امیدوارم این طور نباشه.

بزرگترین ترس من اینه که بلند شم و ببینم دیگه نیستم...و هیچ کسی نبودنم رو نبینه.

چون میخوام به خاطر سپرده بشم.چون میخوام اینجا بمونم حتی وقتی که دیگه به اینجا تعلق ندارم.

و بی رحمانه است اما اینجا برای همینه.

برای اینه که دیگه نترسم.

که من رو به خاطر بسپری.